توی دنیای پر مشغله و پر غبار ذهنم گم شدم و دنبال یه روزنه نور و امید برای رسیدن به آرامشی هستم که یه عمر براش تلاش میکنم .
یه حرفایی هست که هیچ وقت گفته نمیشن و هیچ وقت نوشته نمیشن.
امروز گفتم صبح خونه م بشینم پای نقاشی. اما باید آشپزی کنم چون قراره برن مهمانی.
چقدر آدم ها از هم فاصله گرفتن یکیش خود من .
حس تنهایی زیادی میکنم .
چقدر بده آدم دلش نخواد زندگی کنه اما مجبوره که باشه.
سعی میکنم بین آشپزی حداقل یه آناتومی بکشم . البته باید جارو هم بکنم .
چقدر آقا همه رو مسخره میکنه . از هیچ کس نمیگذره.
چرا به خودش و عیب هاش رجوع نمیکنه . چرا اینقدر صبح تا شب بدگویی و غیبت میکنه . صبح تا شب تکه و تشر بار میکنه .
چرا کسی دیگه شفا پیدا نمیکنه . چرا کسی دیگه هدایت نمیشه .
زندگی م احتیاج به یه تغییر بزرگ داره . حتی گاهی میگم اگه با مرگ هم همراه باشه شاید تغییر مثبتی ایجاد بشه . شاید در اون اتفاق بد اتفاق خوبی هم بیفته .
عزیزِ دل
چرا خودت به یک آقای محترم و خوب که شاید دور و اطرافت پیدا بشه به صورت غیر مستقیم پیشنهاد نمیدی؟
مثلا خواهری خاله ای کسی غیر مستقیم به آقایی محترم و خوب که میتونه همسر محترمی برات باشه پیشنهاد بدن.
من رو ببخشی که این رو میگم.
ولی باور کن الان این مساله خیلی خیلی رایجه و اصلا چیز بدی نیست.
من حتی مادرم میگفت تو مسجد محلمون خانوم ها یه دفتر دارن اسم و مشخصات دختراو پسرای دم بخت توشه مامانا خودشون میان اسم بچه هاشون رو میگن. بعد هم طبق شناختی که از خونواده و خود دختر پسر دارن به هم معرفی میشن.
اصلا چیزی نیست که فکر کنی سبک میشی یا خدایی نکرده کوچبک.
زهرا جان عزیزم این مسئله گفتن نمیخواد چون کاملا مشخص . اما دیگه کسی دست تو این کارا نمیکنه وگرنه این همه آدم میدونن شرایط من چیه اما هیچ کس هیچ اقدامی نمیکنه . همه راه های ازدواج به دلایل زیااااد بسته شده .